شهادت حضرت قاسم علیه السلام
آیــیــنــۀ مرد جــمــل آمــد بـه مـیــدان یک شیــر دل مانند یــل آمـد به میـدان با سیــزده جــام عســل آمـد به میــدان ای لشگــر کــوفه اجــل آمد به میــدان باید که قبــر خــویش را آمــاده سـازید در دل جگــر دارید اگر بر او بتــازید رفته به بابایش که اینگونه شریف است از نسل پـاک صاحب دین حنیف است قاسم اگر چه قدّ و بالایش ظریف است امّا خدایی او سپـاهی را حــریف است گوید به او عمّــه: به بدخــواه تو لعنت مــه پــارۀ نجمه! به بـدخــواه تو لعنت شــاگــرد رزم حضــرت عبـاس، قاسم آمــد ولــی در هــیــبــت عبـاس، قاسم در بــازوانش قــدرت عبــاس، قــاسـم به به که دارد غیــرت عبــاس، قــاسم عـمّـامـۀ او را عمـویش با نمـک بست مانند بابایش حسـن، تحـتالحنک بست قــاســم حــریف تن به تـن دارد؟ ندارد این نوجوان جـوشن به تن دارد؟ ندارد چیــزی کـم از بابا حســن دارد؟ ندارد اصـلاً مگــر دشمن زدن دارد؟ نــدارد ازدی کجــا و شیــر میــدان خطــرها قــاسم بُــوَد رزمنــدۀ نســل قــمــرهــا وقت پریدن ناگهان بال و پرش ریخت یک لشکری را ریخت آخر پیکرش ریخت از میمنه تا میسره روی سرش ریخت از روی زین افتاد قلب مادرش ریخت مثــل مدینه کــوچـه ای را بــاز کردند پرتــاب سنگ و نیزه را آغــاز کردند |